مازنده به آنيم که آرام نگيريم...



داشتم ماشین رو پارک می‌کردم که چشمم به دو تا دختر بچه توی پارک بازی کنار خیابون افتاد. یکیشون با موی بور چشم های رنگی قدبلندتر یکی دیگه موهای سیاه چشمای سرمه کشیده و فوق العاده زیبا می خواستم. ازش عکس بگیرم که یکی از بچه‌های پسر بدو بدو اومد و گفت عکس نگیر و دختربچه را با برد پشت یکی از این وسایل بازی. رفته بودم برای خرید شلنگ آب توی یه مغازه .صاحب مغازه با یک جعبه شیرینی کوچک اومد روبروم به من تعارف کرد، گفتم بی ادبیه اگر بر ندارم و یکی بر داشتم درباره
چرا این زندگی لعنتی این قدر پیچیده شده؟!چرا باید صدتا کارو باهم انجام داد.چرااین قدر همه چیز سخته باید درگیر هزار تا هشدار باشی چاق نشم چکم برگشت نخوره کرایه م عقب نیفته بیکارنشم مریض نشم ماشینم خراب نشه از دلارعقب نمانم.کی ازدواج کنم اگرخانه نخرم اینده چه میشه اگر خانه گران بشه چکاربکنم.لعنت به این همه سوال و پیچیدگی‌. این بچگی لعنتی چرا ادامه پیدا نکرد.این بزرگ شدن چه کوفتی بود که منتظرش بودم؟!بچه بودم تمام دغدقه م زانوی شلوارم بود یه وصله بزنم بهش که

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Digital marketing صندلی راحت نشین خريد کوماتسو خريد لوازم جانبي گوشي سامسونگ 98music07 غذا و تغذیه - علوم و فناوری ها و صنایع غذایی - علوم تغذیه - غذاشناسی سایه ی پشت سر آموزش وردپرس دایان شاپ